معنی ساکن محله غم

حل جدول

ساکن محله غم

از آثار ر. اعتمادی


ساکن محله

اهل ، اهالی

لغت نامه دهخدا

ساکن

ساکن. [ک ِ] (اِخ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب).

ساکن.[ک ِ] (ع ص) باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک: بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه). || آب ایستاده. (مهذب الاسماء). آب آرام. رجوع به ساکن (بحرالَ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت. بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم. || خاموش. || برقرار. استوار. محکم. || آرامیده. (دهار). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس:
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانه ٔ خالی نظر کنی
ساکن، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی (بدایع).
|| باشنده. (منتهی الارب). متوطن. مقیم. جای گرفته. (ناظم الاطباء). بر جای باشنده. مستقر:
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست.
(؟)
|| پری. (منتهی الارب). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند:
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی (مفردات).
|| آسوده. تسکین یافته. بی رنج:
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم. (منتهی الارب). ثابت. لایتغیّر. مستمر:
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 243).
- ابتداء به ساکن، شروع به حرفی غیرمتحرک: ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن، اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن، حرفی که حرکت ندارد.
- ساکن بودن، متوطن بودن.
- ساکن رگ، ورید. عِرق ساکن.
- ساکن شدن درد، تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد.
- ساکن کردن، تسکین دادن. رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود.

ساکن. [ک ِ] (اِخ) (بحرالَ...) اقیانوس ساکن. اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. بحرالهاوی. دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.

ساکن. [ک ِ] (اِخ) دهی است. (منتهی الارب) (آنندراج).

ساکن. [ک ِ] (اِخ) وادیی است نزدیک طائف. (منتهی الارب) (آنندراج).


محله

محله. [م َ ح َل ْ ل َ] (ع اِ) کوی. برزن. یک قسمت از چندین قسمت شهر و یا قریه و یا قصبه. (ناظم الاطباء). محلت. قسمتی از قسمتهای شهری یا قریه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا): شهر قاهره را ده محله است، و ایشان محله را حاره گویند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 88). دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محله ٔ کوران. (گلستان سعدی). || مزید مؤخر امکنه. جزء دوم نام بعض اسماء مرکبه ٔ امکنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). در ترکیبات زیرین کلمه ٔ محله بر آبادی مستقلی دلالت کند نه بر قسمتی از آبادی: آخوندمحله، آزادمحله، آلمدرمحله، آهنگرمحله، آهن محله، ابریشم محله، ابومحله، اردشیرمحله، اسپومحله، استرابادی محله، استی محله، اسفندیارمحله، اسکومحله، اسل محله، اسماعیل محله، اشرف محله، اصفهانی محله، الکامحله، الیاس محله، انصاری محله، باریک محله، بازارمحله، باغبان محله، باکرمحله، بالامحله، بالومحله، بادج محله، بخشی محله، بربری محله، پلورمحله، پولادمحله، پیچاک محله، پیش محله، تاریک محله، تخشی محله، ترش محله، ترک محله. جانگدارمحله. جلودارمحله، چالش محله، چندرمحله، چوباق محله، چوسرمحله، حاجی محله، حلال خورمحله، حیدرمحله، خان قلی محله، خلخالی محله، خلیل محله، خنرمحله، داودمحله، درزی محله، درویش محله، دودمحله، دورودمحله، دیومحله، رضامحله، رضی محله، روارمحله، رودگرمحله، روشنائی محله، زاهدمحله، زرامحله، زرگرمحله، زکین محله، زنگی شاه محله، زوارمحله، سادات محله، ساروج محله، ساق محله، سالومحله، سجه محله، سراج محله، سرخان محله، سرخ محله، سردای محله، سرمحله، سعیدمحله، سلیمان محله، سنگامحله، سیاه کلامحله، سیدخلیل محله، سیدک محله، سیدمحله، شال محله، شاه کلامحله، شاه محله، شاه مرادمحله، شعرباف محله، شمشیرگرمحله، شیرج محله، شیرمحله، شیردان محله، شیطان محله، صفی محله، صلاح الدین محله، صوفی محله، طالش محله، عبداﷲمحله، عطارمحله، علوی محله، عموقلی محله، غریب محله، فراش محله، فقیه محله، فولادمحله، قادی محله، قادریه محله، قاضی محله، قرامحله، قریب محله، قصاب محله، قلندرمحله، قلیجلی محله، کاردگرمحله، کاردی محله، کاسه گرمحله، کت محله، کچپ محله، کرباس محله، کرددشت محله، کردمحله، کرکت محله، کلاگرمحله، کلامحله، کنگرج محله، کوچانی محله، کوهیرمحله، گالش محله، گاوائی محله، گاوزن محله، گرائی محله، گرجی محله، گریلی محله، گسکری محله، گندک محله، گونی محله، گیل کش محله، گیله محله، لات محله، لاری محله، اولی محله، لیلک محله، ماه فیروزمحله، مجاورمحله، مرغ محله، میچگاه محله، نفطی محله، نقاش محله، هارون محله، یهودی محله. (از یادداشت مرحوم دهخدا). غالب این محله ها در مازندران قرار دارد. رجوع شود به اعلام مازندران و استرآباد رابینو.


غم

غم. [غ َ] (ازع، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف، و فرخ که در اصل فررخ بود و بندرت در نظم واقع شده، بعادت نظم در نثر مشدد خوانند کلّه و پِلّه. اگر لفظ عربی که حرف آخرش مشدد نیز باشد در فارسی بعنوان فارسی یعنی بدون الف و لام واقع شود آن را هم در فارسی بتخفیف باید خواند، چنانکه غم و هم که بمعنی اندوه است و قد و خد و در و حر و غیر ذلک که همه مشدد هستند، و در فارسی همه را مخفف باید خواند مگر در نظم بضرورت تشدید ظاهر کنند، چنانکه در مصراع «تو آن در مکنون یکدانه ای » اما در صورت ترکیب و عربی الاسلوب اصل کلمه را رعایت کنند و ظاهر کردن تشدید انسب و اولی است، چون: عوام الناس و خواص الملوک و حواج بیت اﷲ که در اصل عوامم و خواصص و حواجج بودند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صاحب آنندراج گوید: الفاظ و ترکیبات جانکاه، جانسوز، فربه، سنگین، لذت و سرشت از صفات غم است. و با الفاظ افتادن، آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ریختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشیدن و گفتن استعمال شود - انتهی:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.
شهید بلخی.
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی.
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروزبخت.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم.
فرخی.
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
و امیر مسعود را سخت غم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی).
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر عریان.
تو را چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش.
اسدی.
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.
اسدی.
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
اسدی.
و هر غمی که بازگشت آن بشادی است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص 34).
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی.
ناصرخسرو.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در میان آید. (کلیله و دمنه).
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم.
سنایی.
از توپرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب بگو آری رسد.
خاقانی.
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد بمویی کار جان آویخته.
خاقانی.
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
دانست کز غم تو پا و سری ندارم.
خاقانی.
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
در سفری کآن ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم در راهی بتر نیست.
نظامی.
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی (از آنندراج).
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.
مولوی (مثنوی).
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت.
سعدی.
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی (کلیات فروغی ص 73).
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی.
سعدی (گلستان).
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ازغم ما هیچ غم نداشت.
حافظ.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
مکتبی.
گر غم مرگ را بسنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه.
مکتبی.
غمی هر دم بدل از سینه ٔ صدچاک میریزد
ز سقف خانه ٔ درویش هر دم خاک میریزد.
صائب (از آنندراج).
دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشه ٔ طوفان دارد.
صائب (از آنندراج).
چنانکه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- به غم افکندن یافکندن، غمگین کردن:
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم.
فردوسی.
- به غم بودن دل، غمگین بودن آن:
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد به غم.
فردوسی.
- به غم داشتن دل، غمگین کردن آن. غمناک شدن:
شما دل مداریدچندین به غم
که از غم شود جان خُرّم دژم.
فردوسی.
هم آنگه سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری به غم.
فردوسی.
- بیغم، آنکه غم ندارد. بی اندوه:
بدو گفت روزی کس اندر جهان
ندارد دلی بیغم اندر نهان.
فردوسی.
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشه ٔ فردا کند.
ناصرخسرو.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی (غزلیات).
- پرغم، سخت غمناک. پراندوه. رجوع به پرغم شود.
- غار غم، کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران. (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود.
- غمان، ج ِ غم، نظیر: گناهان، اندوهان و جز آن. رجوع به غم و غمان شود.
- غم و شادی گفتن، کنایه از درد دل کردن: من بانگ بر وی زدم: عبدوس بشنیده است وبا حاتمی غم و شادی گفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- کم غم، آنکه غمش اندک باشد:
ترا غم کم نیاید تا بدین دنیا همیجویی
چو دنیا را بدین دادی همان ساعت شوی کم غم.
ناصرخسرو.
- هم غم، دو تن که یکسان غم داشته باشند.
ترکیب ها:
- بیغم. بیغمین. غم آشام. غم آشیان. غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزی. غم انگیز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه. غمخوار. غمخوارگی. غمخواره. غمخواری. غمخور. غم خورک. غم خیز. غمدیدگی. غمدیده. غم زدا. غم زدای. غم زدایی. غم زدگی. غم زده. غم سرا. غم سوز. غم سوزی. غم فزا. غمک. غمکاه. غمکده. غمکش. غمگسار. غمگن. غمگنی. غمگین. غمگینی. غمن. غمناک. غمناکی. غمندگی. غمنده. غمی. غمین. رجوع به هر یک از این ماده ها در جای خود شود.
- امثال:
غم ازبهر فرزند بدتر چه چیز ؟
فردوسی.
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا، جمله ای است که به شگون عامیان در موقع پیراستن ناخن گویند.
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
مکتبی.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت.
سعدی.
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن میکند
می فروشش چاره در یک آب خوردن میکند.
سعدی.
غم گروهی شادی قومی دگر است.
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
غم و درد بهر دلیران بود.
فردوسی.
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
اسدی.
هر غم را بباید غمگساری.
هر غمی را شادی در پی است.

عربی به فارسی

ساکن

ساکن , اهل , مقیم , زیست کننده در , مستقر

فارسی به عربی

ساکن

التزام، ثابت، خامد، ساکن، شاغل، نزیل، هدوء

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

غم

حزن، اندوه‌: تا بشکنی سپاه غمان بر دل / آن بِه که می بیاری و بگساری (رودکی: ۵۱۱)، همه راز این کار با من بگوی / که تا باشمت زاین غمان چاره‌جوی (فردوسی: ۲/۳۳۵)،
* غم بردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غم خوردن
* غم ‌خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غصه‌ خوردن‌، اندوه‌ خوردن: هر آن کس که فرزند را غم نخورد / دگر کس غمش خورد و بدنام کرد (سعدی۱: ۱۶۵)، غمی کز پِیَش شادمانی بَری / بِه از شادیی کز پسش غم خوری (سعدی: ۱۸۸)،
* غم داشتن: (مصدر لازم) = * غم خوردن
* غم کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * غم خوردن

تعبیر خواب

غم

دیدن غم درخواب، دلیل خرمی است. اما اگر بیند که از غم رسته بود، دلیل غم است. اگر بیند که غمگین بود، دلیل خرمی است - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

محله

جای فرود آمدن، قسمتی از شهر، کوی، برزن، جمع محلات. [خوانش: (مَ حَ لِّ) [ع. محله] (اِ.)]

معادل ابجد

ساکن محله غم

1254

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری